قصر خیال



این نوشته مربوط به 19 تیر است که چند بار دستم رفت به دکمه انتشار اما منتشر نکردم:

از شما چه پنهان از روزی که جواب مقاله ام آمده دائم ایمیل مربوطه را باز می کنم و کلمه accepted for oral را می خوانم و ته دلم ذوق می کنم. البته ذوقی که با غم مخلوط شده است. به آن دانشجویی فکرمیکنم که در آن سر دنیا، مثل من مقاله اش در همین کنفرانس پذیرفته شده. شاید دارد اسلایدهایش را آماده می کند و خوشحالی اش را احتمالا با دوستش مایکل جشن می گیرد و چیزی از ارزش ارز و ویزا نمیداند. دارم به او فکرمیکنم و در دستم با ماشین حساب هزینه های احتمالی را ضرب و تقسیم میکنم و جمله ای ته ذهنم مدام تکرار می شود که " تو که میدونی ویزا نمیدن!" با این حال برنامه ارائه ها را باز می کنم و با دیدن اسمم لبخند میزنم، چه بشود چه نشود من تلاشم را کرده ام.

حالا امروز 7 شهریور است و من دیروز ویزایم را گرفته ام. با این که هیچ امیدی نبود. در یک کلمه بگویم راحت نبود. اصلا نبود. ویزای یک ماهه ای که فقط قرار است پنج روزش را مصرف کنم. اما خوشحالم، راستش آنقدر که کلمات نمی توانند بیان کنند. دلم میخواهد می توانستم از کسی که با وجود همه ی حرف هایی که پشت سر یک ایرانی است اجازه داده به کشورش بروم تشکر کنم.


کاش مغز آدم ها یه هارد اکسترنال بود و سیمِ کابل داشت. می تونستیم هر وقت بخوایم از نقطه ی اتصالش به سرمون جدا کنیم و بذاریم روی طاقچه و ساعتی رو بدون فکر و خیال و دغدغه سر کنیم.آخ که حتی تصورشم قشنگه!

اما متاسفانه اینترناله و پر از casheهای اضافی که جای آرامشو تنگ کردن. هی ارور میده و ما هم کاری از دستمون برنمیاد. حافظه کامپیوترو پاک کنی قابل ریکاوریه، دیگه چه برسه به مغز. خلاصه که بنظرم این یه باگه و باید به خدا بگم تو نسخه بعدی مغزو یجوری بسازه که وقتی داغ کرد بشه برش داشت گذاشت کنار هوا بخوره، ما هم نفس بکشیم. 

باشه خداجون؟ با تشکر 


راستش تا قبل از اینکه ساکن تهران شوم، این ترکیب اعجاب انگیز را نخورده بودم. یادم است اوایل مقاومت میکردم ولی بنظرم یکی از اختراعات خوش طعم بشر است که باید در کتابی چیزی ثبت شود . این عناصر ساده ای که وقتی کنار هم قرار می گیرند طعم بی نظیری را می سازند. فکرش را نمیکردم یک روزی گردو را با نان بخورم یا کشمش را با شوید!

فکرنمیکردم توی دوغ ترش، کشمش شیرین بریزم و روی یخ نمک بپاشم. اما همه این ها در این وعده ی بی نظیر امکان پذیر می شود. دقیقا مثل گریه و خنده که متضاد همند اما خنده هایی داشتیم که اشکمان را دراورده و این خنده ها واقعی تر بوده اند. بعضی چیزها "باهم" بیشتر معنا میگیرند. اصلا دنیا برپایه این با هم بودن است که شکل میگیرد. زندگی هم مثل همین آبدوغ خیار است، باور کنید آدم همیشه خوش باشد زندگی برایش تکراری و کسل کننده می شود و کم کم یادش میرود روزهایش چقدر دلنشین است.حتما باید گاهی لحطاتش طعم تلخ بدهند، شور باشند، آنوقت وقتی از لابلای نمک و نعنا، یکهو کشمش شیرین زیر زبانمان برود این تضاد را بهتر درک میکنیم و قدر کشمش‌های توی قاشق زندگیمان را می‌دانیم.‌ اصلا این آبدوغ خیار اصول زندگیست.‌ مخترعش هر که بود، زندگی را بهتر از من و شما درک کرده بود.



یک دلتنگی هم است که سوا از دلتنگی خانواده و دوست و آشناست. دلتنگی که فقط وقتی جایی زندگی کنید که زبان اهالی اش با شما فرق دارد به سراغتان می آید. با اینکه ما زبان فارسی را همراه زبان آذری از کودکی یاد می گیریم و حرف می زنیم اما نمی توان کتمان کرد که زبان اهالی شهر و مردم شمال غرب کشور آذری است. من آدم تعصبی نیستم و فارسی را به خوبی زبان آذری حرف می زنم اما گاهی احساس می کنم گوش هایم بیشتر از ظرفیتشان فارسی شنیده اند. احساس می کنم یک چیزی کم است، یک عنصری در بدنم کم شده است، مثل عنصر زبان مادری! 

دیروز نشستم و چند آهنگ قدیمی آذری دانلود کردم که شاید اگر در شهر خودم بودم اصلا سراغشان نمی رفتم اما خودم و خدا میداند با چه لذتی هر تِرَک آن را چند هزار بار گوش دادم

یکی اش را اینجا می گذارم شاید دوست داشتید :)




مامان عکس فرستاده از حیاط پر از برف و ماشینی که تبدیل به ماشین برفی شده است و پایینش نوشته "فصلا عوض شدن" می خندم. ذوق می کنم. خب تا جایی که یادم است برف آمدن تا خود اردیبهشت زیاد برای شهری که در آن بزرگ شدم عجیب نیست. ولی انگار اینبار واقعا فصل ها عوض شدند. اینبار انگار یکهو تقویم ورق خورده و افتاده وسط بهمن! کولاک و قندیل های آویزان از سقف ها و مه و هر آنچه که شهری در حوالی دامنه ی کوهستان وسط زمستان می تواند به خود ببیند الان  در دومین ماه از فصل بهار اتفاق افتاده! به عکس نگاه میکنم و ته دلم به هوای آنجا می گویم دمت گرم! شاید هم سرد :) . می گویند آب و هوا روی خلقیات اهالی آن شهر تاثیر می گذارد، به همین دلیل است که شاید من اینطور شدم. غیر قابل پیش بینی، که حتی گاهی خودم، خودم را شگفت زده می کنم. حتی از شما چه پنهان گاهی از خودم میترسم! اصلا همین که در بهار زمستان می شود یعنی شهر من، هم بهار را میخواهد هم آفتاب را و هم برفش را! همین است که هیچوقت برای انجام "یک" کاری قانع نمی شوم و همزمان دلم خیلی چیزها میخواهد برای انجام دادن . چیزهای بی ربطی که در دو جهت کاملا مخالفند! دست خودم نیست. آب و هوا تاثیرش را گذاشته.


اونموقع‌ها که وبلاگ‌نویسی رو شروع کردم هنوز گوشی هوشمند نیومده بود یا ماها نداشتیم. تنها مسنجر موجود یاهو بود. بزرگ‌ترین سرگرمیم وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن و تندتند چک کردن پست‌ها و کامنتا بود. حالا هم برگشتم به همون روزا، تندتند میام وبلاگو چک میکنم و با دیدن چند تا ستاره ی زرد لبخند میزنم و شروع میکنم به خوندن. انگار که مثلا تو یه جزیره دور افتاده تو یه قلعه زندونی باشم و گه گاهی یه پرنده یه نامه بیاره و بدونم که هنوز دنیای بیرونی هست. چیزی که بهم دلگرمی میده اینه که کلمات نشون میده هممون تو همون قلعه‌ایم، هممون درد مشترک داریم. هممون از یه چیزی غصه میخوریم. قلب هممون با هم مچاله شده.

+قول بدیم اگه یروز از این قلعه بیرون اومدیم، ستار‌ه‌های زردمون خاموش نشن.


همه جا تاریک بود، سرد بود. صداها از پشت دیوارا میومد ولی نامفهوم بود. هیچ چیز دیده نمیشد. داد میزدیم. کسی نمی شنید، دنبال روزنه بودیم، نبود. اصلا نور چه شکلی بود؟ صدای خفه ای میومد. انگار که مثلا زیر آب باشی و نتونی صداهای روی سطح آبو بشنوی. ترسناک بود. بوی خون میومد. بوی دود میومد. همه چی شبیه فیلما بود اما فیلم نبود. میشد لمسش کرد. در سیاهچالو باز کردن. نور نیومد. نور نبود. نور رو هم حبس کرده بودن، نور رو هم کشته بودن. در باز بود. بیرون رفتیم. بیرونم تاریک بود. اما اینبار صداها رو شنیدیم. صاحب خون ها رو دیدیم. دنیا تاریک تر شد. دنیا ترسناک تر شد. یچیزی شکسته بود. شیشه های شکسته که درست نمیشن؟ میشن؟ من خودم چندبار مجسمه محبوبم شکست اما هرچقد چسبوندمش مثل روز اولش نشد. تازه میگفتن چسبش خیلی خوبه. نمیشه که. الکی میگن. چیزی که میشکنه دیگه نمیتونه مثل اولش بشه. حالا هم یچیزی اون ته ته های قلبمون شکسته، اصلا شایدم خود قلبمون شکسته. نمیدونم هر چی بوده فکرکنم به شاهرگمون وصل بوده. اخه انگار دیگه نمیشه مثل قبل زندگی کنیم. چی بوده تو رگامون که سرپامون نگه میداشته؟ آها یادم اومد. امید بود. امیدمون بود که شکست. 

سو جان سلام

راستش اینبار با نام کوچکت صدا میزنم. بدون لقب شاهزاده. میخواهم کمی خودمانی تر باشیم. 

راستی دیدی چه شد؟ البته که دیدی. تو در منی و من هر چه ببینم تو هم میبینی. یادت است یک زمانی در قصرت راه میرفتی و از دور ابرهای سیاه را تماشا میکردی و دلت میلرزید که نکند به سمت تو و قصرت بیایند؟ به سمت سرزمینت؟

دیدی که آمدند؟ ابرهای سیاه رسیدند. خیلی نزدیک. حالا حتی می توانی حجم تاریکیشان را حس کنی. حالا هوا سرد شده. البته نه از آن سردهایی که دوست داری، نه! هوای سرد شده تنت، چشمانت و قلبت را می سوزاند. این هوای سرد آنقدر میسوزاند که از چشمانت چکه می کند. اصلا ابرهای سیاه خاصیتشان این است. سرمای آتشین حمل می کنند. سوجان وقتش رسیده که زرهت را بپوشی که مبادا باران این ابرها بر قلبت فرو روند. سوجان غصه نخور. دنیا تا بوده همین بوده، اما تو قوی بمان. این دنیا به آدم های ضعیف رحم نمی کند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

rostamilawyer گروه هنری هاشور ثبت شرکت ~هامون~ پوست و مو با طبیعت وبلاگ تخصصی شهرسازی - رحمان بازیار پیکاسو گرافیک تلاشگران رمان