همه جا تاریک بود، سرد بود. صداها از پشت دیوارا میومد ولی نامفهوم بود. هیچ چیز دیده نمیشد. داد میزدیم. کسی نمی شنید، دنبال روزنه بودیم، نبود. اصلا نور چه شکلی بود؟ صدای خفه ای میومد. انگار که مثلا زیر آب باشی و نتونی صداهای روی سطح آبو بشنوی. ترسناک بود. بوی خون میومد. بوی دود میومد. همه چی شبیه فیلما بود اما فیلم نبود. میشد لمسش کرد. در سیاهچالو باز کردن. نور نیومد. نور نبود. نور رو هم حبس کرده بودن، نور رو هم کشته بودن. در باز بود. بیرون رفتیم. بیرونم تاریک بود. اما اینبار صداها رو شنیدیم. صاحب خون ها رو دیدیم. دنیا تاریک تر شد. دنیا ترسناک تر شد. یچیزی شکسته بود. شیشه های شکسته که درست نمیشن؟ میشن؟ من خودم چندبار مجسمه محبوبم شکست اما هرچقد چسبوندمش مثل روز اولش نشد. تازه میگفتن چسبش خیلی خوبه. نمیشه که. الکی میگن. چیزی که میشکنه دیگه نمیتونه مثل اولش بشه. حالا هم یچیزی اون ته ته های قلبمون شکسته، اصلا شایدم خود قلبمون شکسته. نمیدونم هر چی بوده فکرکنم به شاهرگمون وصل بوده. اخه انگار دیگه نمیشه مثل قبل زندگی کنیم. چی بوده تو رگامون که سرپامون نگه میداشته؟ آها یادم اومد. امید بود. امیدمون بود که شکست.
درباره این سایت